قدم زنان در خیابانی بلند که انتهایش بی نشان بود که درختان بلند، بلند تر از افکار من در بلندای خیابان سر به راه بی راهی گذاشته ام خیابان را یک رنگ خاکستری نمود، دست در جیب، سر به هوا و تنها به یک چیز فکر می کردم اشک، جاری در فکر نگاهش بودم از پشت پرده اشکهایم جاری قاصدکی آمد در خیالم گفتم ای کاش یک قاصدک باشد که از سوی تو آید و نوید آن را دهد که دگر من نماند و ما شود ...
کاش قاصدک می اومد و خبری از عشق از من از ما از ارزش دوست داشتن و احساسات می آورد.
کاش می گفت ارزش یک ذره محبت را
... و من می گفتم کی و کجا و او نوید زمان و مکانی را می داد که من ما شود و در آن لحظه قلبم را به ضرب سکه ی عشق می سپردم و بر دیواره ی قلبم اسمی حک می کردم و این چنین باشد آغاز اولین عشق ...
بگذار اشکهایت جاری شوند ، بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد بگذار من نیز زندگی نمایم بگذار با تو زندگی کنم .
عزیزم یک نفر ... یک جایی ... تمام رویاهایش به لبخند توست پس هر گاه احساس تنهایی کرد رو به شهر خیال و رویا می کنه این رو بخاطر می آره که ای کاش مال من باشه اون نگای پر از رمز و راز.
اون یه نفر در حال فکر کردن به توست ...
آری آغاز دوست داشت زیباست *** هر چند پایان راه ناپیداست
من دگر به پایان نیندیشم *** که همین دوست داشتن زیباست
[ سه شنبه 91/5/10 ] [ 11:50 عصر ] [ هستی ح ]